ايسكا: هفتۀ گذشته، ميلاد پيامبر اكرم(ص) و امام جعفر صادق(ع) بود. به همين خاطر، مناسب ديديم كه دربارۀ سيرۀ اين دو بزرگوار در برخورد با نظام سلطه، با دكتر محمد اللهاكبري، مدير پژوهشكدۀ تاريخ و سيرۀ اهل بيت(ع) پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامي گفت و گو كنيم كه از منظر فرهيختگان محترم ميگذرد.
آرايش نظام سلطه در زمان رسول خدا(ص) به چه شكل بود؟
در محيطي كه پيامبر(ص) به پيامبري مبعوث شد، دولت مركزي و قدرتمندي وجود نداشت كه پيامبر(ص) بخواهد از طرف آن دولت، تحت تعقيب قرار بگيرد يا مورد آزار و فشار باشد يا پيامبر(ص) بخواهد با آن دولت برخوردي داشته باشد. شايد يكي از دلايل پيشرفت سريع اسلام در جزيرةالعرب، همين نبود دولتي مركزي بود. سيستم، سيستم قبيلهاي بود و اين قبايل بودند كه هر كدام ميبايست از خودشان و منافعشان دفاع ميكردند. در مكه هم همين طور، تيرههايي از قبايل قريش زندگي ميكردند و بودند كساني كه مانع تبليغ پيامبر(ص) ميشدند و پيامبر(ص) را آزار و اذيت ميكردند. اما دولتي نبود كه نيروي نظامي و پليس داشته باشد كه در صورت خطر افتادن منافعش، احساس خطر كند و پيامبر(ص) را به زندان بياندازد. البته قريش تقريبا جاي يك دولت كوچك را ميگرفت. هر چند تصميمگيري جمعي و رسيدن به اتفاق نظر برايشان آسان نبود، ولي بينشان افرادي بودند كه با بر خورد با پيامبر(ص) مخالف بودند.
ما اگر بخواهيم برخورد قريش با پيامبر(ص) را به عنوان سلطه معرفي كنيم، بايد رفتار پيامبر(ص) با گردنكشان قريش را به مقتضاي قدرت خود پيامبر(ص) در نظر بگيريم. پيامبر(ص) سيزده سال و چند ماه در مكه مشغول تبليغ بود و در اين مدت، با روش خاصي، آيينش را تبليغ ميكرد. در مدتي كه در مكه بود، چون يار كم داشت، يك هستۀ اوليۀ اجتماعي خاص از مومنين و مسلمين تشكيل نشده بود. مومنان اندك و قدرتشان كم بود و به دلايلي ديگر، پيامبر(ص) هيچگونه برخورد فيزيكي با گردنكشان زمان خود نداشت و با آنها مدارا و فقط محسنات خودشان را تبليغ ميكرد. در اين سيزده سال و چند ماه، در مكه آيۀ جهاد نازل نشد تا پيامبر(ص) با آنها برخورد يا در برابر كارهاي آنها، مقابل به مثل كند. اين نوع برخورد، اقتضاي شرايط محيط است؛ چون تعداد مسلمانان كم است، قدرت نظامي ندارند، تشكل پيدا نكردهاند و حريف هم قدرتمند است، طبيعي است كه اين رفتار، مقتضاي محيطي است. از طرف ديگر، طبق اوصاف و صفات پيامبر(ص) در قرآن و نمود بيروني ايشان، پيامبر(ص) نيامده كه همۀ گردنكشان را بكشد يا فقط سلطه براندازد و به جنگ مشغول باشد. آنچه در فلسفۀ بعثت، قابل طرح است اين است كه پيامبر(ص)، پيامبر انسانهاست؛ نه پيامبر يك قوم يا يك قبيله. پيامبر(ص)، پيامبر همۀ مردم است، نه فقط قوم عرب. يعني اگر بر فرض عربها ايمان نميآوردند، به سراغ بقيۀ مردم ميرفت.
نكتۀ ديگر اين است كه پيامبر(ص) جلوۀ صفت رحمانيت خداست؛ «انا ارسلناك رحمة للعالمين» است. موظف است نسبت به همه مهربان باشد. حتي مامور است نسبت به آنهايي كه با او دشمن هستند و او را همراهي نميكنند، مهرباني كند. در واقع مهرباني، محبتمداري و خوشخلقي، علاوه بر ديگر صفاتي كه پيامبر دارد از قبيل صداقت، راستگويي، وفاي به عهد و امانتداري، روش و نقشهاي را براي پيامبر(ص) ترسيم ميكرد كه با استفاده از آن، مردم را به اسلام دعوت مينمود.
پيامبر(ص) به گردنكشان قريش در مكه نهايت احترام را ميگذارد و آنها را به اسلام دعوت ميكند. همان طور كه بيان شد، در مكه آيۀ جهاد نازل نشد تا پيامبر(ص) با آنها برخورد كند. در نهايت پيامبر(ص) مجبور ميشود از مكه به مدينه هجرت كند؛ يعني تبليغات پيامبر(ص) در مكه تعدادي را به اسلام جذب ميكند، ايشان سفري به طائف ميروند، قبايلي را كه از دور دست براي مناسك حج ميآيند دعوتشان ميكنند و سرانجام به مدينه هجرت ميكنند.
وقتي كه حضرت به مدينه ميآيند، اوضاع مدينه با مكه متفاوت بود. هستۀ اوليۀ يك دولت كوچك در مدينه شكل ميگيرد، هجرت واجب ميشود؛ يعني هر كس در هر جايي كه مسلمان ميشود، موظف است به مدينه بيايد. وجوب هجرت، يك استراتژي بود تا جمعيت مسلمانها زياد شود، تا با ازدياد جمعيت، قدرت پيدا كنند و بتوانند در اين شهر جديد، تاثيرگذار باشند.
هجرت سبب ميشود كه عدهاي از مكه به مدينه بيايند و در مدينه مسلمان شوند. اما قريش دستبردار نيست. قريش، در مكه، بعد از چندين مرحله برخورد با پيامبر(ص)، با شيوههاي مختلف علمي و فرهنگي و اقتصادي از قبيل تخريب شخصيت، محاصرۀ اقتصادي و قطع رابطه به تمام معنا با كل بنيهاشم ، او را تحت فشار ميگذارند تا وادار به تسليم شود؛ اما پيامبر(ص) تسليم نميشود و تمام اقدامات و تدابيري را كه قريش در مكه ميانديشيد تا پيامبر(ص) را تسليم كند، نقش بر آب ميكند؛ در عين حال، برخورد فيزيكي هم ندارد و فقط با آنها مدارا ميكند.
برخوردها از طرف قريش انواع و اقسام دارد. در اوايل، ضمن تهديد، تطميع هم ميكنند؛ يعني از طرفي تهديد است و و از طرفي طرح سازش است؛ به تعبير امروزيها سياست چماق و هويج. اوايل نزد حضرت ابوطالب ميرفتند و درخواست ميكردند كه شما بزرگتر اويي، او را ساكت كن. وعدههايي هم از قبيل دادن دختر و پول، مقام و رياست، به پيامبر(ص) ميدادند. يعني به سراغ تطميع رفتند تا از طريق سازش، او را وادار به تسليم كنند. ابوطالب هم اين مسأله را با پيامبر(ص) مطرح ميكند و ايشان باز هم زير بار نميروند و ميفرمايند اگر خورشيد را در دست راست و ماه را در دست چپ من قرار دهند، من تسليم نميشوم يا اگر به اندازۀ كوه ابو قبيس به من طلا و جواهرات دهند، دست از آيينم بر نمي دارم.
در واقع دعواي اصلي بر سر اين است كه قريش نميتواند درك كند كه قصد و غرض پيامبر(ص) از اين تبليغ چيست؟ قريش مادي ميفهمد، در حالي كه پيامبر(ص) كارشان معنوي است. به لحاظي كه ايشان كارشان مادي نيست و آنها نميفهمند، پس نميتوانند به توافق برسند و تطميع جواب نميدهد. به همين خاطر، به تهديد رو ميآورند. تهديدها شامل مراحلي از قبيل زخم زبان و اذيت و آزار فيزيكي است. به عنوان مثال، در اشعارشان، او را مسخره ميكنند، به تخريب شخصيت رو آورده و ايشان را تعليم يافتۀ ساحر، شعبده باز، جن زده و سرانجام ديوانه ميخوانند، خار سر راهشان ميريزند. اينها تدابير فرهنگي قريش براي مقابله با پيامبر(ص) است.
از طرفي قريش كوشش ميكند، چيزي مثل قرآن بسازد. به همين منظور، جلسه ميگيرند و بزرگان و خطيبان قريش جمع ميشوند و مشورت ميكنند و ده نفر مامور ميشوند كه مثل قرآن را بسازند. اين ده نفر، چيزي شبيه به قرآن را درست ميكنند و نزد بزرگشان ميآورند. بزرگشان، بررسي ميكند و مورد سنجش قرار ميدهد كه در نهايت به نتيجه نميرسند. بعد از هجمههاي علمي و فرهنگي، به سراغ ايجاد فشار سياسي و اقتصادي و نظامي ميروند و به يك هجمۀ همه جانبه روي ميآورند.
تا وقتي كه اسلام نيامده بود، قريش 25تيرۀ كوچك و بزرگ داشت كه 10تيرهاش ضعيف و 13 تيرهاش قدرتمند بود. اين 13 تيره در اين گروه 6 نفري روبروي هم ايستادهاند يعني در مكه دو حزب سياسي وجود داشت كه يكي به رياست بنيهاشم و ديگري به رياست ديگران بود. اسلام كه آمد، اين تقسيمبندي را به هم زد. از اين 25تيره، 2تيرۀ بني هاشم و بني مطلب، پشتيبان پيامبر(ص) ميمانند و 23 تيره، در مقابل پيامبر(ص)؛ يعني موازنۀ قوا به هم ميخورد و در واقع توازن از هم ميپاشد و جبهۀ پيامبر(ص) تضعيف ميشود. جبههاي كه پشت پيامبرند، مسلمان نيستند و به لحاظ مسلماني از او پشتيباني نميكنند و تنها به لحاظ خوني پشتيبان اويند. اوضاع اين گونه است كه جبهۀ مخالفان ميچربد و ميتواند فشار ايجاد كند.
آنچه به محاصرۀ اقتصادي تعبير ميشود، صرفاً محاصرۀ اقتصادي نيست؛ يك شعبهاش، محاصرۀ اقتصادي است و الا يك تحريم همه جانبه است؛ يعني 23 تيره نشستهاند و قرادادي نوشتهاند كه نه فقط آن دو تيره و پيامبر(ص) را بلكه ميخواستند پشتوانۀ پيامبر(ص) را بزنند كه تنها بماند. به همين خاطر، آن دو تيره را تحريم كردند: كسي به اينها زن ندهد و زن نگيرد، كسي به اينها كالا نفروشد و از آنها نخرد. اگر ميخواستند بستۀ پنيري بخرند، كسي به آنها نميفروخت و اگر ميخواستند گندم بفروشند، كسي از آنها نميخريد و تعويض هم نميكرد. كسي با آنها گفت و گو نكند، همراه نشود. اگر بارشان زمين افتاد، كسي كمك نكند بارشان را بردارد، كسي مريض شد به عيادتش نروند و كسي در مراسم جشن و عزاشيشان شركت نكند. تحريم به تمام معنا. اما چون جنبۀ اقتصادي آن، برجسته بود، به تحريم اقتصادي تعبير ميشود. اين تحريم با اين فشار، تقريباٌ 3سال، از سال 7 تا 10 بعثت طول كشيد.
با اين حال پيامبر(ص) تسليم نميشود. قبيلۀ بنيهاشم و مطلب كه ثروتمند بودند، در اين مدت، به تدريج وضع ماليشان، رو به تنزل ميرود؛ چون نميتوانند تجارت كنند و از مكه بيرون روند. قريش يك شركت بيناللملي خارجي داشت كه به يمن ميرفت و كالاهاي هندي، چيني، ايراني و شرقي را ميخريد و آنها را از راه مكه و مدينه به شام ميبرد و در شام به اروپاييها و آفريقاييها ميفروخت. در آنجا كالاي مصري، آفريقايي و اروپايي ميخريد و به يمن باز ميگشت و به تجار هندي و ايراني و چيني ميفروخت؛ يعني اقتصاد قريش، به مبادلات بيناللملي كالا وابسته بود و اوضاع مادياش خوب بود؛ از اين جهت كه اگر كالايي را در كشوري، نميتوانست بفروشد، آن را با كشور ديگري مبادله ميكرد.
وقتي كه تحريم صورت ميگيرد، در اين 3 سال، تجارت بنيهاشم و بنيمطلب قطع ميشود و قريش، آنها را در مبادلات تجاري خودشان راه نميدهند؛ بنابراين سرمايه و كالايشان در انبار ميخوابد و ديگر نميتوانند مبادلۀ كالا كنند. به تدريج، اين سرمايه كم ميشود. اين وضعيت به حدي رسيد كه به زحمت براي خود خوراكي تهيه ميكردند. ايام حج وقتي حاجيان براي حج به مكه ميآمدند، فرصتي پيدا ميشد تا بروند و كالايي در حد بخور و نمير تهيه كنند. در اين 3سال تعداد زيادي از بچههايشان از سوء تغذيه ميميرند.
تا اين كه تدابير پيامبر(ص)، ابوطالب و برخي از سران قريش كه نسبت فاميلي با پيامبر(ص) داشتند سبب ميشود كه اين محاصره خاتمه پيدا كند و مسلمانها از اين فشار خلاص شوند؛ ولي پيامبر(ص) با وجود همۀ اين فشارها تسليم نميشود و دو قبيله؛ هم مسلمان و هم غير مسلمانشان، از او حمايت ميكنند. انتهاي اين محاصره، همراه با مرگ ابوطالب و حضرت خديجه(س) است. چه بسا آثار همان فشار رواني و سوء تغذيه، به مرگ اين دو منجر شده باشد؛ هر چند آنها پس از پايان محاصره، از دنيا رفتند. وقتي كه حضرت ابوطالب از دنيا ميرود، فشار قريش چندين برابر ميشود؛ يعني اگر بخواهيم عدد بدهيم، اين طور بايد گفت كه اگر فشار قريش تا قبل از مرگ ابوطالب، نسبت به پيامبر80 به 100 بوده، بعد از مرگ او، 200 به 100 شده است. ابوطالب نه تنها به عنوان يك شخص، بلكه به عنوان بزرگ دو قبيلۀ بنيهاشم و بني مطلب، هر دو قبيله را با هم متحد كرده بود كه پشت پيامبر(ص) باشند. وقتي از دنيا رفت، ابولهب به لحاظ شرايط سني و موقعيت اجتماعياش، بزرگ بنيهاشم به شمار ميرفت. ابولهب، اوايل از پيامبر(ص) حمايت ميكرد و سعي ميكرد هر كاري ابوطالب انجام ميداد، او نيز انجام دهد. زن ابولهب از قبيلۀ بني اميه و عمۀ معاويه و خواهر ابوسفيان بود. بني اميه رگ ابولهب را زدند و ابولهب به عنوان رئيس بنيهاشم و بني اميه، پشتيباني و حمايت هر دو قبيله را از پيامبر(ص) برداشت. از سال 10بعثت به بعد، اين دو قبيله، حامي پيامبر(ص) نبودند؛ فقط مسلمانان اين دو قبيله حامي پيامبر(ص) بودند؛ پس ديگر تعصب خوني و قومي از او پشتيباني نميكرد و فقط مسلمين حمايت ميكردند.
بعد از اين، جبهۀ قريش قوت گرفت و جبهۀ پيامبر(ص) تضعيف شد؛ اما مبارزات پيامبر(ص) تضعيف نشد. آنقدر اين فشارها زياد ميشود كه پيامبر(ص) ديگر از خانه نميتواند بيرون بيايد و در خانه محبوس ميشود به زحمت گاهي بيرون ميآيد. در اين 3 سال است كه خاك بر سرش ميريزند و فحش ميدهند و نقشۀ قتل ايشان را ميكشند. تا زماني كه حمايت قبايل بود، نميتوانستند نقشۀ قتلي بكشند؛ اما در حال حاضر، چون قبايل حامي نيستند و ديگر برخورد نظامي پيش نميآيد و ممكن است برخورد نظامي با تأخير رخ دهد، نقشۀ قتل هم ميكشند و فشارها را زياد ميكنند.
پيامبر(ص) در صدد بود كه ايام حج برسد و حاجيان بيايند و با آنها صحبت كند؛ چون ديگر از تبليغ روي مردم نااميد بود. آنقدر فشارها زياد بود كه حتي يكي كه دلش ميخواست مسلمان شود، بايد از جانش ميگذشت. در اين 3 سال است كه قريش برخي از مسلمانها را ميكشد و فشار به اوج خود ميرسد. پيامبر(ص) با سران قبايل از بيرون صحبت ميكند. سفري به طائف ميرود و سرانجام ناگزير ميشود كه محل دعوتش را تغيير دهد؛ يعني آشنايي با مردم مدينه در اين 3 سال سبب ميشود كه پيامبر(ص) به مدينه هجرت كند. برخورد پيامبر(ص) در اين 3 سال، حاكي از پايداري، مقاومت، صبر، تحمل، بردباري، شكيبايي، مداراي اوست. هرگونه فشار و سختي را به جان ميخرد، ولي عكس العمل فيزيكي نشان نميدهد و درگير نميشود؛ يعني سياست و استراتژي او، پرهيز از هر گونه درگيري و مقاومت در برابر كفار است.
سيرۀ پيامبر اكرم(ص) در برخورد با نظام سلطه چه بود؟
رفتار پيامبر(ص) با قريش در دو محيط متفاوت قابل تصور است. رفتارش در مكه يك جور و در مدينه، جور ديگر است. وقتي پيامبر(ص) ياراني پيدا ميكند، از نظر نظامي، قدرتمند ميشود و ميتواند برخورد كند. اما تا وقتي كه ياراني ندارد و حريف قدرتمند است، معمولا در موضع ضعف است و كوتاه ميآيد و مدارا ميكند و هر گونه فشار و زحمت را تحمل و فقط مقاومت ميكند؛ اما به هر حال تسليم نميشود. در اينجا چون جبهۀ پيامبر(ص)، از لحاظ نظامي و اقتصادي ضعيف و جبهۀ دشمن قوي است، فقط مقاومت ميكند.
اگر بخواهيم از رفتار پيامبر(ص) الگو بگيريم، اولا پيامبر(ص) مامور به كشتن انسانها نيست. آمده كه انسانها را به سعادت برساند. يك نور افكن بسيار بزرگ آورده و همۀ جهان تاريك و جهل را به نور علم و تقوي و معرفت روشن ميكند. پيامبر(ص) مامور است كه ابوجهل، ابوسفيان و ابولهب را هم راهنمايي كند؛ يعني ماموريت پيامبر(ص)، قوم وخويش، عرب و عجم نميشناسد. او پيامبر(ص) همه است و جلوۀ صفت رحمانيت و رحيميت خداوند است؛ يعني پيامبر(ص) براي ابوجهل هم دل ميسوزاند. اين گونه نيست كه وقتي در بدر، 70 نفر از قريش كشته ميشوند و از مسلمانان، 10يا 12 نفر، پيامبر(ص) فقط براي كشتههاي مسلمانان ناراحت باشد. درست است كه براي آنها گريه ميكند، نماز ميخواند، دفن ميكند، بازماندگان را دلداري ميدهد، اما براي كشتههاي قريش هم ناراحت است. چرا؟ چون پيامبر(ص) نيامده آنها را بكشد، آمده دست آنها را بگيرد. از وادي كثافات و خرافات و جهل و فسق و فجور، به وادي معرفت و حقيقت ببرد. او ماموريتش نجات انسانهاست؛ نه كشتن انسانها. بنابراين اگر شمشير ميزند و دشمنش را ميكشد، برايش گريه هم ميكند.
در همين جا اشاره كنم كه وظيفۀ امام(ع) هم همين بوده است؛ يعني اگر امام علي(ع) در جنگهاي جمل، صفين، نهروان، بدر و احد شمشير ميزند و ميكشد، اين گونه نيست كه از كشتههاي خودش شادمان باشد، چون او هم مامور به هدايت و نجات است. رسالت امام هم رسالت پيامبر(ص) است. امام هم جلوۀ مهرباني و جلوۀ سعادتبخشي خداوند است. بنابراين، هر پيغمبر و هر وصي پيغمبري، مامورند انسانها را از منجلاب فساد و گمراهي تاريكي جهل، به سوي نور و حقيقت و معرفت الهي ببرند. خداوند متعال در قرآن كريم ميفرمايد: «من احيي نفسا كانه احيي الناس جميعا»؛ «هر كسي بتواند يك نفر را زنده كند، گويا همۀ مردم را زنده كرده است». زنده كردن نيز انواع و اقسام دارد. يك وقت، يكي بيمار است و دارد ميميرد، دكتر مداوايش ميكند. يكي در سيل ميافتد، كسي دستش را ميگيرد و نجاتش ميدهد، يكي از درخت ميافتد، كسي برايش نردبان ميآورد و نجاتش ميدهد. اما كفر و شرك به خدا، يك مرگ معنوي است؛ چه بسا انسانهايي به لحاظ فيزيكي زندهاند، اما در حقيقت، مردهاند. خداوند، پيغمبران را فرستاده كه انسانها را نجات دهند. پس پيغمبران، منجي همهاند. به اين جهت، پيغمبر چه در مكه و چه در مدينه، هر جا كه هست، مامور است تا همۀ انسانها را با هر رنگ و نژاد و هر دين و مذهبي نجات دهد؛ بنابراين از كشتن ديگران خوشحال نميشود. تا مجبور نشود، برخورد نميكند. موقعي برخورد ميكند كه از سر ناچاري باشد؛ يعني همۀ حرفايش را گفته و طرف شنيده و فهميده است، اما باز در عين حال، عناد دارد و زير بار نميرود.
باز هم اگر در چنين حالي، كسي كه شنيده و فهميده و زير بار نميرود، به اسلام و پيامبر(ص) كاري نداشته باشد، پيامبر(ص) هم با او كاري ندارد. آن وقت پيامبر(ص) از موضع قدرت، برخورد ميكند كه او مزاحمت ايجاد كند؛ يعني اگر كسي اسلام نياورده و رفته يك گوشه اي دارد زندگي ميكند و با كسي كاري ندارد، پيامبر(ص) حتي در مدينه هم با او كاري ندارد؛ ولي وقتي آمد لشكري فراهم كرد و به قلمرو مسلمانان حمله كرد و مزاحم زن و بچه و مزرعۀ آنان شد، شر درست كرد و امنيت مردم را به هم زد، آيات جهاد در مدينه نازل شد و پيامبر(ص) نيز كه حالا از قدرت نظامي بالايي برخوردار است، با او برخورد ميكند.
خداوند در مدينه يك فاز جديد براي پيامبر(ص) و مسلمانها باز ميكند. ميگويد مومنان، اين خاصيت را بايد داشته باشند كه با هم مهربان باشند و با كفار شدت داشته باشند؛ «اشداء علي الكفار و رحماء بينهم». البته اين وظيفۀ مومنان است و پيامبر(ص) وظيفه اش بالاتر از اينهاست؛ يعني او همچنان مامور مهرباني و رحمت است. پيامبر(ص) در برخوردش با مخاطبان براي دعوت به اسلام، با اين كه مشرك و نامسلمانند، به آنها اوج احترام را ميگذارد. مخصوصا اگر مخاطبانش بزرگان قبايل باشند، نه تنها بي احترامي نميكند، بلكه نهايت احترام را به آنها ميگذارد. خداوند در قرآن، پيامبرش را معرفي ميكند و ميگويد: «انك علي خلق عظيم فبما رحمة من الله لنت لهم»؛ يعني براي جذب افراد آنقدر احترام ميگذارد كه خود اين احترامها، روشي است براي اين كه دل افراد را نرم كند تا به حقيقت روي بياروند و مسلمان شوند.
درست است كه حرف پيامبر(ص)، حرفي است منطقي و آيينش، آييني است معقول، اما وقتي كه صحبت ميكند، به زبان قوم و در حد فهم و درك آنها صحبت ميكند. با زبان فصيح حرف ميزند. كلامش پيچيده و غير قابل فهم و مبهم نيست، بلكه رسا و روان و قابل فهم است.
روش پيامبر(ص) براي جنگيدن اين گونه بود كه به مسلمانان توصيه ميكرد هر وقت مجبور شديد، بجنگيد. جنگ را بعد از ظهر شروع كنيد؛ هر چه به غروب نزديكتر، بهتر. چرا؟ چون قديم وقتي شب ميشد، جنگ تمام ميشد، دو طرف به خاطر تاريكي از همديگر جدا ميشدند. براي اين كه هر چه جنگ به غروب نزديكتر باشد، كشته كمتر ميدهند. جنگي كه هشت صبح شروع شود و تا هشت شب ادامه داشته باشد، تلفات فراواني دارد. ولي جنگي كه پنج بعد از ظهر شروع شود و تا پنج بعد از ظهر ادامه پيدا كند، تلفات كمتري دارد. اين، استراتژي پيامبر(ص) در جنگ است؛ مگر اين كه دشمن حمله كند و مجبور شوند غير از آن وقت توصيه شده، با آنان بجنگند. اين نشانۀ همان رحمت است. به ديگر بيان، اين سياست نظامي نيز در همان مدارا و مهرباني ريشه دارد.
يكي ديگر از سياستهاي نظامي پيامبر(ص)، اين است كه هيچ وقت آغازكنندۀ جنگ نيست. وقتي مجبور ميشود رو در روي دشمن قرار بگيرد، وقتي مجبور ميشود برخورد كند، تا دشمن تير نياندازد، تير نمياندازد. اگر دشمن رها كند و برود، پيامبر(ص) تعقيبش نميكند. ايشان همواره به پيروانش، سفارش ميكردند كه هيچ وقت آغازكنندۀ جنگ نباشيد. فلسفۀ اين سياست، از زبان خود حضرت اين است كه آغاز گر جنگ، زودتر شكست ميخورد. كسي كه شمشير طغيان بكشد، كشته ميشود. حضرت علي(ع) نيز اين دو سيره را دارد و بعدها نوههاي پيامبر(ص) هم آن را دنبال ميكنند. علويها هر جا قيام ميكردند، اين دو روش را به كار ميبردند.
مقام معظم رهبري شرايط كنوني كشور را شرايط بدر و خيبر توصيف كرده و گفتهاند كه ما در شرايط شعب ابي طالب به سر نميبريم. وجوه شباهت شرايط كنوني كشور با شرايط خيبر را در چه مواردي ميتوان جست و جو كرد؟
با توجه به اين كه كشور ما در همۀ مدت سي و چند سال بعد از انقلاب، تحت فشار آمريكا و كل غرب بود، افرادي كه دستاندر كار سياستاند، گاهي ميگويند ما از شرايط شعب ابي طالب بيرون آمديم و برخي ميگويند نه ما هنوز در آن شرايط به سر ميبريم. اولين باري كه اين بحث مطرح شد، بعد از جنگ، من تازه به دانشگاه رفته بودم و دانشجوي كارشناسي بودم. در آن سالها، بحث مذاكره با آمريكا و اين صحبتها كه ما در چه شرايطي هستيم، مطرح بود. ما الان اگر بخواهيم خودمان را با شرايط زمان پيامبر(ص) مقايسه كنيم در چه موقعيتي قرار داريم؟ در شرايط بدر و خيبريم يا در شرايط احزاب؟
به لحاظ تصويري كه من از مكه و موقعيت پيامبر(ص) ارائه كردم كه در آن موقعيت و شرايط سياسي و اجتماعي پيامبر(ص) فقط مقاومت ميكرد و برخورد فيزيكي نميكرد، اگر از من ميپرسيدند، ميگفتم اين تعبير نزديكتر است كه شرايط ايران بعد از انقلاب اسلامي را بايد با شرايط بدر و خيبر مقايسه كرد نه شعب ابي طالب و احزاب؛ يعني اگر بگوييم ما در شرايط احزابيم، يعني دشمن ما را محاصره كرده است و ما داخل شهر خودمان هستيم و فقط داريم مقاومت ميكنيم و او را به شهرمان راه نميدهيم، اما قدرتي كه بتوانيم او را تا شهر خودش برگردانيم، نداريم. اما اگر بگوييم ما در شرايط بدر و خيبريم، يعني ما از قدرت سياسي و نظامي خوبي بهره منديم تا لشكرمان را برداريم و 150 كيلومتر از خاكمان بيرون برويم و در آنجا به منافع دشمن ضربه بزنيم.
در بدر، مسلمانان، فقط راه دشمن را بستند؛ اما به مركز دشمن حمله نكردند. اما در خيبر، به سراغ دشمن رفتند؛ يعني موازنۀ قوا به هم خورد. قبلا مسلمانان در خانه بودند و دشمن به سراغشان ميآمد، حالا مسلمانان آنقدر تقويت شدهاند كه به سراغ دشمن ميروند.
با اين اوصاف، اگر بخواهيم شرحي بر جملۀ مقام معظم رهبري بزنيم، ايشان با اين جمله هم به خصم پيام ميدهد كه ما در شرايط بدر و خيبريم؛ يعني قدرت نظامي ما در حدي است كه ميتوانيم به سراغ شهر شما هم بياييم، هم به داخليها پيام ميدهد كه حواستان جمع باشد كه ما از شرايط شعب ابي طالب بيرون آمديم. ما الان هم توانايي ادارۀ خودمان را داريم و هم توانايي ضربه زدن به منافع دشمن را. نه تنها ميتوانيم از خودمان دفاع كنيم حتي ميتوانيم از خانه و كشورمان بيرون بياييم. ما ميتوانيم تا خليج فارس تا مديترانه تا اقيانوس هند بياييم. به بيان ديگر، وجه شباهت شرايط ما با شرايط زمان پيامبر(ص)، اين است كه اوضاع سياسي داخلي، اوضاع منسجمي است، ملت متحد است و امكانات سياسي و نظامي ما در حد مطلوبي است. يعني ما منتظر نميمانيم تا شما به خانۀ ما بياييد و ما را محاصره كنيد و ما در داخل خانه، از خودمان دفاع كنيم. ما ميتوانيم پايمان را از خانۀ خود، بيرون بگذاريم و از درياها و صحراها بگذريم و به سراغ خانۀ شما بياييم.
حكومت وقت امام صادق(ع)، چه جايگاهي داشت و به چه ميزان، از مباني اسلام تحريف شده بود و برخورد امام صادق(ع) چگونه بود؟
مسلمانان از زمان رحلت پيامبر(ص) تا زمان امام صادق(ع)، 3 نوع حكومت را تجربه كردند. دورۀ اول تقريبا تا 30سال بعد از رحلت پيامبر(ص) را حكومت خلفا تشكيل ميدهد. اگر بخواهيم دورۀ خلفا را با اصطلاحات امروزي تعبير كنيم، يك نوع جمهوري دموكراتيك به شمار ميرفت.
دورۀ دوم، دورۀ حكومت بني اميه است. يك دورۀ 90 ساله كه نسبتا 3 برابر دورۀ اول است. حكومتي است با استبداد شديد. اين دوره، دورۀ تحقير مردم است. حكومت سعي ميكند كه مردم را نسبت به مسائل سرنوشتساز خودش، ناآگاه نگه دارد. دورۀ توليد و ترويج خرافات، دورۀ جعل و دستكاري احاديث پيامبر(ص) و دوره اي است كه خيلي پايبندي به دين وجود ندارد. بني اميه بيشتر به جيب و كيسه و منافع خودش فكر ميكند تا اين كه به فكر اسلام باشد.
دورۀ سوم، دورۀ حكومت بني عباس است. امام صادق(ع) هر دوي اين دورهها؛ يعني اواخر بني اميه و اوايل بني عباس را درك كرده است. هم استبداد و هم ضعف آنها را ديده است. هم روي كار آمدن آنها و هم فضاي باز سياسي و علمي آن زمان را درك كرده است.
اگر بخواهيم پايبندي حكومت عباسي به دين را نسبت به بني اميه بسنجيم، از ديد اهل سنت، پايبندياش خيلي بيشتر از بني اميه است. حكومت بني عباس، از دين و علما حمايت ميكردند. حداقل مردم را آگاه ميكردند. انقلاب بني عباس، صرفاً يك انقلاب سياسي نبود، بلكه يك انقلاب سياسي فرهنگي بود. 35 سال زحمت كشيدند و تبليغ كردند و در نهايت، خراسانيها را از خواب بيدار كردند و توانستند توسط آنان، حكومت بني اميه را بردارند و حكومت بني عباس را به جايش بگذارند. اين آگاهي سياسي فرهنگي، موجب تغيير حكومت شد. در مقايسه با بني اميه، وضع بني عباس در واقع نسبت به دين خيلي بهتر است. علما را تشويق كردند كه كتاب بنويسند و ترجمه كنند. كتابهاي علوم تجربي را از هر زباني كه پيدا كردند به زبان عربي ترجمه كردند. پول زيادي خرج اين كار كردند. رصدخانه ساختند و كارهاي علمي زيادي كردند. آنقدر كه يك انقلاب عظيم علمي در جامعه راه انداختند. از طرفي ديانتي كه بني عباس به آن معتقد بود، ديانت اسلامي در قالب اهل تسنن است، نه در قالب تشيع. در يكي دو قرن عباسي است كه مذاهب 7،8 گانه پديد ميآيد. مذاهب فقهي و كلامي و فرقههاي مذهبي پيدا ميشود.
طبيعي است كه بني عباس، هم به لحاظ كلامي و هم به لحاظ فقهي، 100درصد مطابق با باورهاي شيعي نيستند. هرچند قبل از اين كه به حكومت برسند، جز شيعيان به حساب ميآمدند، اما وقتي به حكومت رسيدند، اگر ميخواستند بر اساس باورهاي شيعي حكومت كنند، بايد حكومت را به علويان ميدادند و براي اين كه واگذار نكنند، ناگزير به سراغ گروه ديگر رفتند؛ هم فقه آنها را پذيرفتند و پرورش دادند و هم كلام آنها را. در واقع منافع سياسيشان اقتضا ميكرد كه به آن سمت كشيده شوند.
اما در رفتارشان ممانعتي نميديدند كه از فقه و كلام شيعه استفاده كنند تا آنجايي كه به حكومتشان ضرر نرساند، دريغ نميكنند. داريم جاهايي را كه حتي در حكومت اموي، به فقه شيعه تمسك كردند و مسئله را حل كردند. البته در آن موقع، فقه از هم تفكيك نشده بود. اما بيشتر، بني عباس متكي به فقه و كلام اهل سنت بودند تا شيعه.
اگر بخواهيم سراغ شق دوم سئوال شما برويم كه امام صادق(ع) چه تعاملي با اينها داشته، به نظر ميرسد كه بعد از شهادت امام حسين(ع) استراتژي ائمه، بيشتر به سمت كارهاي فرهنگي رفته است؛ يعني به نحوي خواستهاند همان كار اوليۀ پيامبر(ص) رادوباره زنده كنند؛ يعني ائمه به اين سمت رفتند كه اسلام واقعي را تعريف و ترويج كنند تا مردم اين اسلام را بشناسند و بپذيرند و اين اتفاق افتاد. آن موقع اين امام صادق(ع) است كه امام مسلمين ميشود؛ البته امام صادق(ع) به لحاظ باور و اعتقاد، امام همۀ مسلمانان است؛ چون جانشين پيامبر(ص) به شمار ميآيد.
آيا امام صادق(ع) به دنبال احيا و بيداري مسلمانان، ميخواست جنبش اسلامي ايجاد كند؟
امام صادق و ائمه(ع) قبل و بعد از امام حسين(ع) به اين سمت پيش رفتند كه بتوانند يك بيداري مجددي بين مسلمانان ايجاد كنند. يك طرف حكومت است با همۀ امكانات مادي و معنوي كه در اختيار دارد. يك سمت امام صادق(ع) است كه نسبت به حكومت، امكاناتش بسيار محدود است و قدرت نظامي حكومت را ندارد كه بتواند كسي را بگيرد و زنداني كند يا محاصره نمايد.
اما اگر بخواهيم خيلي مختصر، وظائف امام را بشماريم، اين امام است كه پاسدار دين، مفسر دين، مروج دين و مبلغ دين است. اين امام است كه وظيفه اش اين است كه دين صحيح را تفسير و ارائه كند و اين امام است كه وظيفه اش اين است كه با بدعتها و خرافاتي كه در دين ايجاد ميشود مقابله كند.
در نيمههاي امامت امام باقر(ع) كه حكومت امويان تضعيف ميشود و فشار قبلي را نميتواند ايجاد كند و هنوز جاپاي حكومت عباسي هم محكم نشده، طي 15سال، يك فضاي نسبتا باز سياسي، فرهنگي و علمي ايجاد ميشود كه اين دو امام بزرگوار از اين فرصت استفاده ميكنند. در اين مدت، ميتوانند مسافرت بروند و مردم را ببينند و با آنها گفت و گو كنند و مردم سئوالهايشان را بپرسند. اين رقم كه ما در بين رواياتمان قال الباقر و قال الصادق داريم، بخشي از آن برميگردد به همين فضاي باز سياسي و فرهنگي كه در اين موقعيت و مقطع زماني پيدا ميشود.
حكومت عباسي دو كار ناخواسته كرد كه هرچند قصدش اين نبود كه به تشيع خدمت كند، اما ناخواسته خدمت كرد؛ يكي اين كه امام صادق(ع) را از مدينه به كوفه آورد و حدود 2سال او را در كوفه نگه داشت و يكي اين كه امام رضا(ع) را برد خراسان و 3سال در خراسان نگه داشت. اين 2سال و آن 3سال، خيلي مفيد بود؛ يعني بيشتر رواياتي كه ما از امام صادق(ع) داريم، از همين 2سال و بيشتر رواياتي كه از امام رضا داريم، از آن 3 سال است. چون وقتي امام رضا(ع) در مدينه بودند، كاملا تحت نظر بودند. مردم مدينه هم عرب بودند و اهل شعر و شاعري، اهل عقل و عقلگرايي و پرسيدن سئوالات عقلي و فلسفي و كلامي نبودند. وقتي يك سئوال از تكليف دينييشان ميپرسيدند و جواب ميگرفتند، به خانههايشان ميرفتند. ديگر سئوال دومي در كار نبود. اهل چالش علمي نبودند. اما ايرانيها چه در عراق و چه در ايران، اهل تفكر و تعقل و داراي انديشۀ باز بودند. اهل چك و چانه بودند. وقتي يك سئوال ميكردند و امام جواب ميدادند، بعد از جواب امام، دوباره سؤال ميكردند.
ايرانيها اگر ميپرسيدند اين چايي حلال است يا حرام، بعد از آن سؤالهاي ديگري مطرح ميكردند. به عنوان مثال ميگفتند غليظ تر باشد چه، كم رنگتر باشد چه، اگر به جاي چاي، آب هندوانه باشد چه؟ تا فرصت داشتند، سئوال ميكردند و ول نميكردند. خيلي جاها با امام مباحثۀ علمي ميكردند و چك و چانه ميزدند. به همين جهت، بازدهي آن 2 سال كوفه و آن 3 سال خراسان، خيلي بيشتر از 30سال مدينه است. امام صادق(ع) از 35 سال امامت، 2 سال در كوفه و 33 سال در مدينه بود و امام رضا از 20سال امامت، 3سال در خراسان و 17 سال در مدينه بود.
همۀ چك و چانهها بر سر مسائل عقلي و كلامي در خراسان و كوفه اتفاق افتاد. در مدينه فقط سئوال فقهي و شرعي ميپرسيدند. نه اين كه در كوفه سئوال شرعي نميپرسيدند، آنجا هم ميپرسيدند، ولي آنجا سئوال شرعي را باز ميكردند. ميگويد من دست و پشت لبم خوني بود، نمازم صحيح است؟ امام ميگويد اشكال ندارد. ميگويد آقا اين خون روي دستم، از خودم بود، ميگويد اشكال ندارد. ميگويد آن روز دستم از خون گوسفند خوني شد، ميگويد اشكال ندارد. ميگويد اگر پشت دو ناخنم باشد چه طور؟ اين كه سئوال را باز و تفسير كند و وجوه مختلف سئوال را بپرسد، اين روحيه در مكه و مدينه نيست، اين روحيه مال ايرانيهاست، مال غيرعربهاست؛ چون دنبال آموختن بيشتر بودند و به خاطر داشتن عطش علمي زياد، زود سيراب نميشدند.
سه چهار سال اول حكومت عباسي به لحاظ سياسي، چون تازه حكومت سر كار است و هنوز جاپايش محكم نشده، كاري به امام ندارند و حتي او را تحويل ميگيرند و تشويق ميكنند؛ ولي كم كم كه جا پاي حكومت محكم ميشود، حساب و كتاب ميكنند و به دنبال خطرناكترين رقيب خود در حكومت ميگردند و به اين نتيجه ميرسند كه علويانند؛ بنابراين در بست كل فرزندان ابوطالب و بالاخص فرزندان حضرت علي(ع) و فرزندان فاطمه(ع) را تحت نظر ميگيرند و فشار وارد ميكنند. دائما خانههايشان بازرسي ميشود. جاسوس ميگذارند مستخدمها را به عنوان جاسوس قرار ميدهند. همسايهها را ميخرند كه مراقبت كنند.
ولي كار امام صادق(ع)، يك كار فرهنگي و علمي است. نميخواهم بگويم كار سياسي نميكند. كار سياسي هم ميكند، ولي استراتژي امام اين است كه اول مردم و مسلمانان را روشن كند و عدۀ زيادي يار و ياور پيدا كند، بعد اگر ميخواهد با پشتوانۀ جمعيت زياد دست به كار سياسي بزند؛ يعني اول ميخواهد انقلاب فرهنگي كند بعد انقلاب سياسي.
از اين كه با ما گفت و گو كرديد، سپاسگذاريم.